شکنجه در قفس: داستان مقاومت و ایستادگی یک زن مجاهد در زندان
شهادت هنگامه حاجی حسن در کنفرانس دادخواهی قتلعام ۶۷ در اشرف ۳
۲۴ تیر ۱۳۹۸– ۱۵ ژوئیه ۲۰۱۹
من هنگامه حاجی حسن هستم. پرستار بودم و در بیمارستان سینای تهران کار می کردم. مرا سال ۶۰ به جرم هواداری از سازمان دستگیر کردند. قبل از من تعداد زیادی از همکارانم را دستگیر کرده بودند و خیلی هایشان هم اعدام شدند.
یکی از آنها خانم دکتر فهیمه میراحمدی انترن بیمارستان سینا بود که وقتی او را به شهادت رساندند باردار بود. جرم ما درمان و رسیدگی به مجروحینی بود که در تظاهرات و یا در خیابان توسط پاسداران مجروح شده بودند و توسط مردم به بیمارستان منتقل شده بودند.
من یک سال در اوین بودم و بعد به قزلحصار منتقل شدم. در قزلحصار شکنجه ها با همان شدت و حدت ادامه داشت. از شکنجه های معمولی مثل بی خوابی، سرما، نداشتن حمام تا سلول های در بسته سه نفره که ۳۰ نفر را به زور در آن جا می دادند تا واحد مسکونی و قفس و تابوت.
من شخصاً ۷ ماه در قفس زندانی بودم . قفس محلی بود که با دو تخته به ابعاد تقریباً ۱۶۰ * ۶۰ و ارتفاع ۷۰ درست کرده بودند. از این قفس ها به تعداد زیاد در اتاق های متعدد در واحدهای قزلحصار درست کرده بودند.
ما خودمان اطلاع نداشتیم. یک روز به بند ما حمله کردند و تعداد زیادی از ما را با ضرب و شتم و شلاق به این قفس ها منتقل کردند. زندانی باید با چشم بند و چادر در قفس فقط می نشست و حق هیچگونه حرکت یا صدا کردن نداشت. حتی عطسه و سرفه نمی توانستیم بکنیم.
قفس خیلی تنگ بود. چنانچه در اثر تکان خوردن به تخته ها برخورد می کردیم و یکی از تخته ها روی نفر بعدی می افتاد، با شلاق و شکنجه تنبیه می شدیم. در رابطه با خودم، چون قدم کمی بلند بود و سرم از ارتفاع این تخته ها بالاتر بود و دیده می شد مدام با شلاق یا چوب به سر من می زدند و می گفتند سرت را ببر پایین. و من مجبور بودم به همان حالت نشسته و با چشم بسته مدتهای طولانی نیز به حالت دولا باقی بمانم. به همین خاطر کمرم طوری آسیب دید که در حال حاضر بعد از پنج عمل جراحی هنوز خوب نشده ام. چشم چپم هم انحراف پیدا کرد.
بعد از ۷ ماه که در قفس بودیم تغییر قیافه داده بودیم و سایر هم بندانمان ما را تشخیص نمی دادند و ما خودمان هم همدیگر را نمی شناختیم.
در قفس به هر بهانه ای شکنجه در انتظار زندانی بود. بدون اینکه ما به طور واقعی کاری کرده باشیم. مثلاً اگر موقع غذا خوردن قاشق به بشقاب می خورد و صدا می کرد به اتهام اینکه مورس زدی و با سلول و زندانی بغلی ارتباط برقرار کردی، شکنجه شروع می شد.
قابل توجه این که ما به دلیل اینکه چشمانمان بسته بود متوجه نمی شدیم که چه زمانی مورد حمله قرار می گیریم و به طور ناگهانی با یک ضربه سنگین پرت می شدیم و به دیوار روبرو برخورد می کردیم. بعضی اوقات سر زندانی به دیوار روبرو می خورد و وقتی صدایشان در نمی آمد ما می فهمیدیم که آنها بیهوش شده اند.
داوود رحمانی، رئیس زندان قزلحصار، پاسدار جلادی بود که به ما می گفت، «اینجا قیامت است، آخر خط است. همه تان را می کشیم و صدایتان هم به هیچ جا نخواهد رسید.»
آنها ملاقات های ما را هم قطع کرده بودند و پدران و مادران ما ماه ها در زندان های مختلف سرگردان به دنبال ما می گشتند. آنها حتی در جستجوی ما به شهرستان ها می رفتند ولی هیچ اثری از ما به دست نمی آوردند.
برنامه ما در قفس به این ترتیب بود که سه بار در روز هر بار به مدت سه دقیقه ما را به دستشویی می بردند که وضو می گرفتیم. حتی فرصتی نبود که بتوانیم مسواک بزنیم. هفته ها از حمام خبری نبود. غذا نمی دادند یا اگر می دادند یک سوپ رقیق بود با نان خشک یا مقداری برنج که پر از شن ریزه بود و معلوم بود که قبل از پختن پاک و شسته نشده است.
ما ساعت نداشتیم و هیچوقت نمی دانستیم ساعت چند است. ولی حدود نیمه شب به ما اجازه می دادند که بخوابیم و ما با آن همه خستگی روزانه ناشی از نشستن وقتی دراز می کشیدیم تا بخوابیم بلندگوها را با صدای خیلی بلند و گوشخراشی باز می کردند و نوحه و روضه پخش می کردند به طوری که امکان خوابیدن مطلقاً وجود نداشت. و باز بعد از دو سه ساعت ما را خسته و کوفته بلند می کردند که دوباره به نشستن ادامه بدهیم.
بسته بودن مستمر چشم، سکوت و بی خبری و شکنجه های شدید جسمی واقعاً تعادل زندانی را به هم می ریخت. آدم فکر می کرد که در یک تونل تاریک گیر کرده که هیچ ابتدا و انتهایی ندارد و تحمل این وضعیت بسیار سخت بود. جلادان و پاسداران می خواستند با این شکنجه ما را در هم بشکنند و به خیانت بکشانند.
در چنین وضعیتی من با خودم فکر می کردم که حالا نوبت من است که مثل سایر دوستان و یارانم یک بار دیگر کلمه مجاهد و مرام مجاهد را به دشمن یاد آوری کنم. مثل تهمینه رستگار مقدم. تهمینه رستگار مقدم دوستم بود، یکی از پرستارانی که هم زمان با هم دستگیر شدیم. او با به عهده گرفتن جرم من که داشتن یک اطلاعیه بود، نگذاشت من اعدام بشوم اما خودش اعدام شد.
شکر محمد زاده، دوست عزیز دیگرم بود که او را در اتاق عمل بالای سر مجروحی که داشتند عمل می کردند دستگیر کردند و مستقیم به شکنجه گاه اوین بردند. به همین اتهام به او ۱۵ سال حکم زندان دادند. اما بعد از ۷ سال شکنجه در واحد مسکونی و قفس و تابوت بالاخره او را در سال ۶۷ همراه با همکار دیگرم، اکرم بهادر، و هزاران زندانی دیگر اعدام کردند.
در این نقطه بود که تصمیم گرفتم خودم را برای روزهای سخت و طولانی و تاریک آینده آماده کنم، چون می دانستم که این وضعیت ادامه خواهد داشت. به همین خاطر برای همه روزها و لحظاتم برنامه ریزی کردم. هر روز سعی می کردم چیزهایی را که طی سالیان یاد گرفته بودم شامل سرود، شعر، زندگینامه شهدا، مطالب سیاسی، همه را یک بار دیگر برای خودم به یاد بیاورم و مرور کنم. تمام دروسم را یک به یک به یاد می آوردم و مرور می کردم. برای خودم کنفرانس و توضیح می دادم. هر شعر و ترانه ای را که از دوران کودکی بلد بودم دوباره تلاش می کردم به خاطر بیاورم و کامل کنم و از نو حفظ کنم. هر روز دو بار برنامه ورزش داشتم. با اینکه کوچکترین حرکتی نمی توانستم بکنم، اما در ذهنم تمام این اعمال ورزشی را انجام می دادم.
دلم برای مریضهایم خیلی تنگ می شد. هر روز در ذهنم به بیمارستان می رفتم و با مریضهایم صحبت می کردم و از آنها پرستاری می کردم. شبها برای مقابله با آن صداهای گوشخراشی که پخش می شد تا مانع از خوابیدن ما بشود، تصمیم گرفتم آن قدر تمرکز کنم تا آن صداها را نشنوم و همین کار را هم کردم. به جای شنیدن آن صداها تلاش می کردم مناظر و کوه که با دوستانم رفته بودم را به یاد بیاورم و خودم را در آنجا حس کنم. به این ترتیب توانستم بر آن صداها غلبه کرده و بخوابم.
اما سخت ترین شرایط وقتی بودکه احساس تنهایی بر من غلبه می کرد. آن لحظات برایم سخت ترین بودند ولی با یادآوری این که خدا همیشه در کنار من و با من است و به من کمک می کند و همچنین با یادآوری برادر مسعود (رهبر تاریخی مجاهدین) که به او قول داده بودم تا آخر در رکابش می جنگم قوت قلب می گرفتم. با او حرف می زدم و به این ترتیب دیگر هیچ احساس تنهایی نمی کردم.
جلادان فکر می کردند که با این شکنجه ها می توانند مجاهدین را در هم بشکنند و از بین ببرند اما نمی دانستند که این در مورد مجاهدین برعکس عمل می کند. هر چه بیشتر مرا شکنجه می کردند من بیشتر به درستی راهی که انتخاب کرده بودم ایمان می آوردم و می فهمیدم که همین راه درست است و باید به هر قیمت آن را ادامه بدهم.
بعدها متوجه شدم که همه زندانیانی که با هم در قفس بودیم به همین نتیجه رسیده بودند. اگر چه جسم همه در هم کوبیده شده بود اما همان تعداد معدودی که باقی ماندیم می توانیم به این حقیقت گواهی بدهیم. همه زندانیانی که با هم در قفس بودیم، به جز ۲-۳ نفر، همه در قتل عام سال ۶۷ اعدام شدند.
ما در زندان خود را نماینده سازمان می دانستیم و خود را موظف می دیدیم که از آرمان و رهبری مان حمایت و دفاع کنیم. ما خود را مدیون او می دانستیم چون که ما را به بهترین و زیباترین و شرافتمندانه ترین مسیر هدایت کرده بود. هیچوقت برای خود چیزی نخواست و جز آزادی مردمش به هیچ چیز فکر نکرد. به همین دلیل بعد از اینکه از زندان بیرون آمدیم خودمان را به هر قیمت به سازمان رساندیم و ادامه دادیم و این مسیری است که تا آخر ادامه خواهد داشت.