سکینه دلفی متولد 1341 در آبادان بود. وی از 16 سالگي مسير زندگي اش را عوض كرد زيرا كه چشمانش درد جانكاه مردمي را مي ديد كه ذهنش را لحظهاي آرام نميگذاشت.
سکینه دلفی انتخاب كرد تا از علايق اوليه و حقوق طبيعي اش يعني درس و خانواده و شغل به خاطر نجات مردم محروم كشورش بگذرد. انتخاب كرده بود تا همه زندگي اش را صرف مردم محروم و فقير جامعه كند. هر روز همان غذاي ساده اش را بر ميداشت و نزد يكي از مردم محله هاي محروم شهرشان، آبادان ميرفت و در كنار آنها مي نشست، صحبت مي كرد و با آنها همدرد ميشد.
سكينه دلفی که دانش آموزی پرشور بود تا سال 60 چندين بار دستگير و مورد ضرب و شتم پاسداران قرار گرفت اما هربار با عزمي قوي تر دوباره فعالیت هایش را از سر می گرفت.
در فاصله بين دستگيریها و به زندان افتادن هايش او توانست در رشته اقتصاد ديپلم گرفته و در کنکور ورودی دانشگاه قبول شود، گرچه که مرتجعان مانع از ورود او به دانشگاه شده و او را از شهر اهواز ممنوع الخروج كردند.
فروردين ۶۶، آخرین باری بود که او دستگیر شد. برای فشار بیشتر سه بار زندان او را عوض كردند تا شايد تحت فشار قرار گرفته و تسليم شود اما سکینه دلفی شكنجه و درد را به سخره گرفته بود تا جایی که آخوند جزايری، امام جمعه اهواز، خود به اتاق شکنجه رفت و با صراحت به دژخيمان تأكيد كرد تا خون بدنش را بكشند.
در نهايت وي را به زندان فجر کارون در اهواز منتقل كردند. در آنجا شکنجههای وحشيانه با شدت بيشتری ادامه یافت. اما مقاومت مجاهد قهرمان سکينه دلفی بهقدری خيرهکننده بود که شکنجه گران را به زانو در آورده بود. يکی از زندانبانان در مورد شکنجه های اين شيرزن دلاور این چنین گفته است: «سکينه دلفی همه بازجویان را مستأصل کرده بود. او را با اتو سوزاندند، ناخنهايش را کشيدند، همراه با شلاق به بدنش ميله فلزی فرو کردند، چند بار از موی سر آويزانش کردند، به زانوهايش مته فرو كردند، در زمستان او را در آب يخ پرتاب كردند. اما او هيچ چيز نگفت.»
شكنجه ها و فشارطاقت فرسا آنقدر ادامه داشت تا وزن سکینه به 34 كيلو رسيد و دیگر كسي اميدي به زنده ماندنش نداشت. با اين حال اراده و شور او براي آزادي و استمرار مبارزه به او نيرويي مافوق تصور انسان بخشيده بود که به رغم همه دردهای جانکاه شکنجه، او با استقامتی شگرف به ایستادگی ادامه می داد.
ميخواهند قلبم را از سينهام بيرون بکشند
بگذار اينچنين کنند
میخواهند ديوار خانههاشان را
به خون سرخ من آذين کنند
بگذار اينچنين کنند
اما هرگز حرف تسليم را از من نخواهند شنيد
خواهرش درباره سکینه دلفی ميگويد، «در اولین و آخرین ملاقات من و مادرم با سکینه، مادر با چهره اي نگران از او پرسيد: چرا اينقدر نحيف شده اي؟ اصلاً تو را نشناختم! سكينه با دست به پاسداران زندان اشاره کرد و با فرياد گفت اين جنايتكاران من و بقيه دوستانم را به اين روز انداخته اند…»
هنوز جملهي سكينه تمام نشده بود كه پاسداران با شنيدن فريادهای سکينه بر سرش ريخته و همانجا در جلو چشمان گريان ما، او را به قدری کتک زدند که بيهوش شده و سپس او را با خود بردند.
تمامي اين حماسه ها، مسير 16 تا 26 سالگی زندگی او بود و سكينه دلاور در بيست و ششمين بهار زندگی اش در مرداد ماه سال 67 در قتل عام زندانیان سیاسی به شهادت رسيد.
پیکر پاک سکینه دلفی و هفت مجاهد ديگر را که از اولين سری تيرباران شدگان در قتل عام زندانیان سیاسی در اهواز بودند را پشت صنايع فولاد اهواز دفن کرده و روی مزارشان به ميزان 30 سانتيمتر آهک و سيمان ريختند تا جنايتشان هرگز فاش نشود.
اما این مزار از آن وقت تا به امروز میعادگاه بسیاری است و مزاري است كه يادها و خاطره هاي بسياري را در سينه دارد و اشك ها و دعاهاي بسياري را به خود ديده و مي بيند…
مزار هشت انسان عاشق آزادی، از جمله مجاهد قهرمان سکینه دلفی، كه عشق به آزادي مردم انگیزه مبارزه تا آخرین لحظه حیاتش بود و امروز نام و یاد او و دیگر یارانش روشنایی بخش راه جوانان وطن برای مبارزه و سرنگونی این رژیم ضد بشری است.