خاطرات فرار يك زن مجاهد از زندان
از عشرت آباد تهران به زندان ديزل آباد كرمانشاه مي رويم. مجاهد ازبندرسته يي، نوشته است: «از وقتي كه دستگير شدم به زيرشكنجه رفتم. بيشتر با كابل مي زدند. مدتي هم از پا آويزانم كردند، به طوري كه فقط كتفها و سروگردنم روي زمين بود… دور ساق پا تكه يي پتو (مثل حوله) پيچيدند كه اصابت ضربه ها زخم بيروني ايجاد نكند، درنتيجه عضلات از داخل متلاشي و متورم مي شد.
در همين حالت دستها به هم بسته شده و از زيرپا (يعني پشت پاها) رد شده و به مچ پا وصل مي شد. هر حركت و پيچ و تابي به طور مستقيم به اعصاب صدمه مي رساند. اگر حرفي داشتم بايستي فقط دستم را از مچ تكان مي دادم. در حين شلاق زدن يكنفر (يك زن) روي شانه هايم مي نشست و يك بالشتك كه بوي خون و عفونت مي داد، روي دهانم مي گذاشت.
درد شلاق زيرپا يكطرف، كشيدگي عضلات و اعصاب دست و سروگردن يكطرف. رسيدن تا مرز خفگي به دفعات متوالي برنامهٌ كابل را تكميل مي كرد. بالشتك روي بيني ام كشيده مي شد و مرا به خفگي مي انداخت.
كساني كه شلاق مي زدند 3نفر بودند، به علاوهٌ يكنفر كه بازجويي مي كرد، به اضافه زني كه از زير چشم بند دندانهايش را مي ديدم، مدام مي خنديد. ناخنهاي پاي چپ از بيخ كنده شدند و زخمهاي كف پا و… عفوني شده بودند. چندبار مرا به طناب بسته و بالا كشيدند و بعد ناگهان از بالا طناب را ول كردند، با ضرب به زمين خوردم.
بازجوي شكنجه گرم به اسم “دوست مهربان” با پوتين روي پاهاي زخمي مي رفت و خون فوران مي كرد. خودشان مي گفتند “اگر خون تويش جريان نداشته باشد، به اندازهٌ كافي درد نمي كشي”!
وقتي هم كه نمي زدند با ميله و قلاب نوك تيزي كف پايم را كه زخمي و عفوني بود، مي خراشيدند. چندبار هم سوراخهاي بيني ام را با پنبهٌ آغشته به الكل سوزاندند. در تمام مدت كه بازجو خسته مي شد، ضربه هاي مشت و لگد و قنداق كلت و كلاش ادامه داشت.
ضربه ها دقيقاًروي نقاط حساس بدن، شكم، زيرشكم، ساق پا و شقيقه ها و پشت سر وارد شده و يك لحظه هم قطع نمي شدند. به بيمارستان كه رفتم دكتر مجبور شد از كمر تا گردنم را گچ بگيرد. پاهايم تا ران توي آتل بود. به دستم سرم وصل بود و در قسمت داخل سوند داشتم.
در طول 40روز، 19كيلو وزن كم كرده بودم. در بيمارستان درحاليكه هيچ اميدي به زنده ماندنم نبود، يكروز يكي از دختران معاويه به سراغم آمد. مرا روي سطل آشغال نشاند و با قيچي موهايم را به شكلي نامنظم كوتاه كرد… از فرط درد چندروز چيزي نخورده بودم. وضعم هم طوري نبود كه بتوانم حركت كنم.
براي بازجويي صدايم كردند و به تخت بسته شدم. بازجو مي دانست كه هم گرسنه ام و هم تشنه. يك قاچ هندوانه روي گچ سينه ام گذاشت و گفت بفرما! در سلول هم كيسه هاي سوند را تخليه نمي كردند. در نتيجه به داخل برگشت مي خورد يا مي تركيد كه معمولاً به دليل خونريزي و عفونت كليه، مجاري ادرار و مثانه پر از خونابه و عفونت مي شد. آنها مي خنديدند و وقتي مي تركيد فحشهاي ركيك مي دادند. لولهٌ سوند هر48ساعت يكبار الزاماً بايستي عوض شود.
اما زخمهاي من، به دليل عوض نكردن لولهٌ سوند، عفونت كرده بود. عوارض بعدي آن تا 5سال بعد از فرار و آمدن به منطقه آزارم مي داد.آنچه كه بيشتر از هرچيز آزاردهنده بود، عقده گشايي جنسي اراذل به خصوص بازجو “مجتبي دوست مهربان” بود. فردي رذل با ريشي تُنُك و دندانهايي مثل گراز كه هميشه عصباني بود، فرياد مي كشيد و درعين حال آزار مي داد. يكبار تا مرز تجاوز آزارم داد.
قبل از اقدام به او گفتم حاضرم آنها را به محلي كه سلاح و مهمات مخفي كرده ام ببرم، البته چيزي در كار نبود. دنبال راهي بودم كه يا فرار كنم يا خودكشي… در برابر آزارهاي جنسي بازجو، دوبار اقدام به خودكشي كردم، يكبار رگم را زدم، در بيابان و نيمه شب بود.
ابتدا از يك سنگ تيز استفاده كردم كه پوست و گوشت را پاره كرده ولي رگ را نبريد. يك سنجاق قفلي متوسط داشتم. آن را زيررگ انداختم و آنقدر پيچاندم كه پاره شد. بعد از چند دقيقه فهميدند و پس از كتك مفصل با قنداق تفنگ به اتاق شكنجه برگرداندند. مدتي آنها را به جاهاي مختلف برده و گول مي زدم. بعد كه مي فهميدند، چهارنفره در كوچه پس كوچه ها با مشت و لگد سرم مي ريختند و دوباره كولم مي كردند و به اتاق شكنجه برمي گشتيم.
از آنجا كه قادر به راه رفتن نبودم، مجبور بودند يكي يكي مرا كول كنند و براي شناسايي به مناطق مختلف ببرند. در همين رفت وآمدها يكبار تصميم گرفتم خودم را به زير يك ماشين پرتاب كنم. فهميدند و مجدداً… يكبار هم در بيمارستان با سوند سرم به رگم هوا تزريق كردم. اما هوا از سوند عبور نكرد و فقط مقدار كمي وارد رگ شد. آخرين بار در همين گشتها، منطقه يي را در نظر گرفتم كه بلند بود و پرتگاه داشت. خانه يي بود دو طبقه كه جلوش پرتگاهي بود با حدود 20متر ارتفاع. به دروغ آدرس آنجا را دادم.
اهالي را به زور وارد يك اتاق كرده و در را بستند. منطقه تحت كنترل پاسداران مسلح بود. در حياط تلي از ماسه ريخته بودند. گفتم: “زير اينها مخفي كرده ام”. مرا كشيدند و انداختند گوشهٌ حياط و مشغول بيل زدن شدند. خرد و خمير و خونين بودم و توان حركت نداشتم. ديوار حياط مشرف به پرتگاه (در طبقهٌ دوم) نسبتاً كوتاه بود. ولي من نمي توانستم حركت كنم و روي زمين ولو بودم. بيل ها داشت به ته ماسه ها مي رسيد. به زودي مي فهميدند كه كلك زده ام، به اطراف نگاه كردم، چارپايهٌ اجاقي در كنار ديوار بود.
لحظه يي به يادم آوردم كه پس از برگشت چه كارم خواهند كرد؟ خودم را روي اجاق كشيدم و از آنجا روي لبهٌ ديوار. متوجه شدند و به سمت سلاحهايشان رفتند. دژخيم “دوست مهربان” رو به سويم گلنگدن كشيد. در آخرين لحظه بلند داد زدم “ياالله” و پريدم. با ضرب خوردم روي صخره و كلوخ. اما بيهوش نشدم. به سرم ريختند و كتك شروع شد. خودم را به بيهوشي زدم. هر كار كردند هيچي نگفتم. آخر خسته شدند و توي چادر پيچاندندم و بردند بيمارستان.
در بيمارستان شكنجه ادامه يافت… در اثر پريدن، مهرهٌ كمرم شكسته و به نخاع شوك وارد شده بود. 4ماه كامل درازكش بودم. با لوله و سوند و… بعد هم 9 تا 10ماه با كمك دو نفر و بعد با عصا راه افتادم. ضمناً پاي چپم خرد شد و اعصاب بالاي ران در قسمت بيروني صدمه ديد… بعد از آزادي موظف بودم هرجا مي روم به سپاه اطلاع دهم. يكبار كه بي اجازهٌ سپاه بيرون رفتم، دنبالم افتادند. پس از يك تعقيب و ضدتعقيب با كمك يكي از دوستانم فرار كردم. يكماه در خانه هاي مردم بودم. بعد وصل شدم و …».