زهرا در یک خانواده اصفهانی بزرگ شده بود و لهجه اصفهانی داشت. در یک خانواده مذهبی سنتی که عقیده داشت دختر نباید درس بخواند و نباید از خانه خارج شود. پدر اجازه ادامه تحصیل به او نداد اما او به کمک مادرش بدون اینکه پدر متوجه بشود به درس خواندن ادامه داد.
پدرش یک ماشین بافندگی خرید تا کاملا آن را گوشه خانه میخکوب کند اما زهرا تسلیم نشد و فواصل کوتاهی که دور از چشم پدرش به بیرون از خانه میرفت، توانست با چند دختر دیگر یک تیم مقاومت تشکیل بدهد و این جمع کوچک برای او کانونی بود که از آن قدرت بگیرد و هر چه بیشتر در برابر فرهنگ ارتجاعی حاکم بر خانه مقاومت کند. پدرش از فعالیتهای او با خبر شد و او را در خانه حبس کرد و زهرا از خانه گریخت و در خانه اقوامش به فعالیتهایش ادامه داد تا اینکه سال ۶۰ توسط پاسداران آخوندها دستگیر شد.
زهرا شاخص صداقت و راستی و یگانگی و معنای صفا و عشق و محبت عام نسبت به همه بود. از سال ۶۳ که در بند تنبیهی ۸ قزلحصار با او آشنا شدم، او را به عنوان فرمانده خودم انتخاب کردم و تلاش می کردم که در همه زمینه ها از او رهنمود بگیرم. زنی آزاده و با تجربه که خوب می فهمید دشمن همه مردم ایران فقط آخوندها هستند . او تیماردار همه زنان شکنجه شده، پرستار همه بچه های کوچک زندان و غمخوار همه مادران و زنان داغدار، و مسأله حل کن همه زندانیانی که خانواده هاشان توان مالی نداشتند، بود.
شبها بعد از خاموشی اجازه بیدار بودن را نداشتیم . اما چند شب بود که متوجه شدم زهرا نصفه های شب تو تختش نیست، یک روز نگران شدم و رفتم دنبالش. دیدم که تخت سوم یکی از سلولها نشسته و چیزی می دوزد، چند شب همین کار تکرار شد و یک شب طاقت نیاوردم و رفتم ازش پرسیدم: «این چه چیز مهمیه که تو چند شبه خودت را به خطر انداختی و اون رو میدوزی؟» جوابم را نداد و گفت که بروم بخوابم. چند روز بعد دیدم در میان وسایلم یک پیراهن است. این همان پیراهنی بود که زهرا هر شب بیدار می ماند و آن را برایم می دوخت. گفتم چرا اینکار را کردی. جواب داد: «دیدم که نیاز به این داری و باید برایت می دوختم». او لباس نو خودش را پاره کرده و از آن برای من و یکی دیگر از بچه ها لباس خاصی که نیاز به آن داشتیم را دوخته بود.
سال ۶۴ آزاد شد. لحظه خداحافظی با او برایم خیلی سخت بود. به شوخی به او گفتم: «اصلا از آزاد شدنت خوشحال نیستم». گفت: «نگران نباش بزودی همدیگر را می بینیم.» سال ۶۶ در گوهر دشت بودم که فهمیدم او و سهیلا مختارزاده در یکانهای ارتش زنان آموزش دیده و در تماس با خانواده ها خبرهای مقاومت زنان در یکانها را به زندانیان می رسانند… یک روز شنیدم که هر دو یعنی سهیلا و زهرا در منطقه مرزی دستگیر شدند. سهیلا مدت کوتاهی بعد از دستگیری زیر شکنجه شهید شده و زهرا در زندان اوین است. مشتاقانه منتظر بودم که به بند عمومی منتقل بشوم و مجدداً فرمانده ام را ببینم.
اواخر زمستان سال ۶۶ از سلول به بند عمومی اوین منتقل شدم و دوباره زهرا را دیدم. مقاومتر و محکمتر و پخته تر از قبل و با تنی که درد شکنجه ها و زخمهای دستگیری جدید را تحمل می کرد. هر روز ساعتها برایمان از مقاومت زنان در یکانهای رزمی تعریف می کرد و سرودهای تازه یادمان می داد.. او حکم نداشت و حکم گرفتنش منوط به همکاری و زانو زدن در برابر آخوندهای زن ستیز بود اما دشمن نمی دانست که زهرا از هشت – نه سالگی به آنها «نه» گفته است.
عید سال ۶۷ بود چیزی برای جشن گرفتن عید نداشتیم و زهرا به همه قند تعارف کرد و گفت به کوری چشم این آخوندها تلخی را با همین یک قند شیرین می کنیم.
وقتی شنید که زنان رزمنده در یکانهای ارتش در عملیات موفقیت آمیزی شرکت داشتند با کمترین امکانات یک کیک به شکل کبوتر درست کرد و یک جشن کوچک در بند راه انداخت. پاسدارها فهمیدند و به بند هجوم آوردند و جشن را به هم زدند.
بالاخره مقطع قتل عامهای سال ۶۷ رسید. همیشه به بچه ها می گفت رژیم هرگز ما را آزاد نخواهد کرد حتماً زندانیان را تصفیه خواهد کرد . مگر می تواند این همه زن پر شور و مقاوم را آزاد کند؟
شب ۵ مرداد سال ۶۷ بود. من و زهرا در یک اتاقی نشسته بودیم دستش تو دستم بود و داشتم سر موضوعی با او حرف می زدم. یک مرتبه بلندگوی بند صدایش بلند شد: «زهرا فلاحتی با کلیه وسايل برای بازجوئی به دفتر بند» و این جمله را سه بار تکرار کرد. دستم تو دستش یخ زد. گفتم: «این وقت شب کجا صدایت کردند؟» گفت :«مگر نشنیدی گفتند برای بازجوئی» هر چه تلاش کرد دستش را از دستم خارج کند مقاومت کردم و نگذاشتم: «نمی گذارم بری. این وقت شب بازجوئی معنا ندارد». جواب داد: «مگر بچه شدی، مگر اولین بار است که با این صحنه ها مواجه میشی؟» جواب دادم: «آره خیلی مواجه شدم ولی این بار دیگه نمی گذارم آن صحنه ها تکرار بشود».
گریه امانم نمی داد و دستش را ول نمی کردم. همه بچه های بند نگران آمدند تو اتاق. جو حکایت از چیز دیگری داشت. اما زهرا صبور بود و آرام. یکی مانتواش را تنش می کرد و یکی چادرش را و هر کسی یک نکته ای به گوشش می گفت و من دوباره برگشتم و بازویش را گرفتم و گفتم «نمی گذارم بری.» بچه ها کنارم کشیدند و زهرا سمت در بند رفت. از در که خارج می شد چند بار صدایش کردم و این بار که نگاهم کرد گویی با نگاهش به من می گفت صبر داشته باش همه چیز درست می شود ولی افق نگاهش یک جای دیگری بود. داشت به خیلی دور دست ها نگاه می کرد.
هر چه تلاش کردم نگاهش را دوباره بدزدم، نشد. به همه لبخند می زد و در دنیای دیگری بود.
بعد از آن اسم چند تا از خواهران دیگر که حکم نداشتند را از پشت بلند گو صدا کردند. هما رادمنش ، سهیلا رحیمی، ملیحه اقوامی… و دیگر مطمئن شدیم که بچه ها را می خواهند اعدام کنند.
برگشتم توی اتاق و در حالی که مشتهایم را روی زمین می کوبیدم کنترلم را از دست داده فریاد می زدم «من زهرا را می خواهم، این یکی را نمی گذارم ازم بگیرید». بچه دستشان را گذاشتند جلوی دهانم و اشکهایم را پاک کردند. عجیب بود تا آنموقع خیلی از بچه ها را از کنارم برای اعدام برده بودند و توانسته بودم بغضم را فرو بخورم اما نمی دانم چرا برای رفتن زهرا عنان صبر از کف دادم. آخر تحمل از دست دادن فرمانده ای مثل زهرا که صداقت و صفای محض بود کار راحتی نبود.
زهرا فلاحتی در سن ۲۹ سالگی اولین زن قهرمانی بود که در قتل عامهای سال ۶۷ او را از بند بردند. اولین زنی که اعدام را به جای تسلیم به آخوندها برگزید و راه را به ملیونها زن ایرانی نشان داد که نباید تسلیم قوانین و فرهنگ آخوندها شد و خانه نشین شد.
قسم خوردم زمانی که همراه با تمام زنان آزاده و رهای میهنم برای سرنگونی این آخوندهای زن ستیز و بنیادگرا می جنگم همچنان مشتهایم را به زمین و زمان بکوبم و فریاد بزنم: «من زهرا و راه زهرا و مقاومت زهرا را می خواهم تا با زنان میهنم سرنگونی آخوندها را محقق کنیم».