به همدان مي رويم: «شكنجهٌ مليحه از ساعت دو بعدازظهر شروع شد و تا هشت شب ادامه يافت. پاسداري خسته از مقاومت مليحه، به پاسدار ديگري چيزي گفت.
پاسدار دوم برافروخته فرياد زد: “نه! فعلاً بايد همينجا بماند. بچه اش را بياوريد!” چندلحظه بعد باحيرت ديدم كه پاسداري يك بچهٌ چندماهه را درآغوش گرفته و وارد اتاق بازجويي شد، كودك به شدت گريه مي كرد. مليحه را از تخت باز كردند، نمي توانست سرپا بايستد، چهارچنگوله روي زمين مي خزيد، به طرف پاسدار رفت و سعي كرد كودكش را از او بگيرد. عاقبت بچه را از او گرفت و همانجا سعي كرد به او شير بدهد تا گريه اش قطع شود».
هر زن مجاهد خلق كه ولو براي چندماه هم كه شده به زندان رفته است، خاطرات تكاندهنده يي از اين قبيل دارد. يكي از آنها مي نويسد:
مجاهد شهيد افسانه افضل نيا
«افسانه افضل نيا دانشجوي رشتهٌ ادبيات دانشگاه تهران بود، به اتفاق همسرش، عباس پيشداديان، و فرزند شش ماهه اش، فاطمه، دستگير شده بود. يكروز در سلول باز شد و افسانه را پس از ساعتها شكنجه به سلول ما آوردند، محكم و استوار بود، از فرط درد به ديوار تكيه زد و گفت: “اينها خيلي بيشرف هستند”. احوال فاطمه را پرسيديم. گفت: “خيال مي كنند باگرسنگي دادن به فاطمه مي توانند مرا به حرف بياورند”. بعد برايمان تعريف كرد كه 6 روز است نگذاشته اند به فاطمه شير بدهد. افسانه مي گفت: “امروز وقتي روي تخت شكنجه بسته شده بودم، بازجويم فاطمه را آورد و روبه رويم گذاشت.
فاطمه از فرط گرسنگي ديگر حتي نمي توانست گريه كند. بازجو بچه را جلو من مي چرخاند و بازي مي كرد. بعد با تمسخر گفت: “بي عاطفه! تو هم مادري؟ دارد از گرسنگي مي ميرد آن وقت تو حاضر نيستي حرف بزني. برايت مهم نيست؟”» از دست گذاشتن روي عواطف مادري و شكنجهٌ طفل 6ماهه نزد مادر هم راه به جايي برده نمي شود. اينبار بازجو، مستأصل و درمانده تر از قبل، به حيلهٌ ديگري روي مي آورد. افسانه را بر سر پيكر نيمه جان همسرش مي برد: «صورت عباس غرق خون بود. به ناخنها، دستها و پاهايش نگاه كردم همه غرق خون بودند. فقط چشمانش حركت داشت. من را كه ديد به آرامي گفت چيزي نيست. بازجو فرياد زد: “آدرس خونهٌ تجريش كجاست؟” گفتم نمي دانم. از كوره در رفت و با صدايي دو رگه فرياد زد: “بي عاطفه! ببريدش”. هفتهٌ بعد عباس زير شكنجه شهيد شد و افسانه را هم اعدام كردند».
شليك به رحم خواهران در زندان تبريز
زندان تبريز، در گزارش تكاندهندهٌ يك پزشك آمده است: «از پنجرهٌ بند6 داشتم به حياط زندان نگاه مي كردم. يكي از بازجويان دست دختر دانش آموزي را گرفته بود و به زور مي كشيد. او را به وسط حياط آورد و در مقابل چشم بقيه، ژـ3يي را از پاسداري گرفت و در وسط پاهاي دختر گذاشت و به رحم او شليك كرد. تصورش هم حتي برايم غيرممكن بود. اما با چشمان خود ديدم كه دختر روي زمين غلتيد و تامدتي دور خودش مي چرخيد و با ناخنهايش زمين را چنگ مي زد و مي كند…»
نحوه شهادت مجاهد شهيد زهرا فروغي
در شيراز زهرا فروغي را در زير شكنجه نيمه كش مي كنند و همراه با تعداد ديگري اعدام شده به گورستان مي برند تا دفنش كنند. بقيهٌ ماجرا را از زبان گوركن شيرازي مي خوانيم: «موقع دفن او متوجه شدم زنده و بدنش هنوز گرم است. به پاسداري كه جسدها را آورده بود گفتم: “هنوز زنده است”. پاسدار گوشهٌ چادر او را در دهانش فروكرد، حالت خفگي باعث شد تا آنرا هق بزند بيرون. دستش را گرفتم، ديدم داغ است، دستش را از دستم بيرون كشيد.
به پاسدار گفتم: “او هنوز زنده است، تشخيص مي دهد”. اينبار پاسدار او را كشان كشان به پشت ماشين انداخت و برد. مدتي بعد برگشت. گفت: “خاكش كن”. وقتي او را در گور مي گذاشتم هنوز زنده بود. حتي چشمانش را هم باز كرده بود». در ادامهٌ همين گزارش آمده است كه گوركن از روزي كه اين حادثه را ديده بود، ديگر نمي توانست كار كند. روزها در همان قطعهٌ گورستان قدم مي زد تا خانوادهٌ زهرا را پيدا كند و به آنها بگويد دخترشان كجا و چگونه دفن شده است.