چشم در چشم هیولا (۲۴)

چشم در چشم هیولا (۲۴)

از کتابی به قلم هنگامه حاج حسن – قسمت آخر

در آخرین قسمت از خاطرات زندان هنگامه حاج حسن که در کتاب چشم در چشم هیولا به چاپ رسیده، درباره جدا کردن شکر از او و بالاخره آزادی او می خوانیم.

وداع با شکر

شب بود، من و شکر و معصومه بـا هـم نشـسته بـودیم و صـحبت می‌کردیم. شکر گفت من می‌دانم که تـو و معصومه آزاد خواهیـد شـد، ولی من می‌مانم. گفتم کی گفته تو می‌مانی؟ در چشمهایم نگاه کرد و گفـت اینها مرا آزاد نخواهند کرد و مطمئن بـود.

ناگهان شراره با چادرمـشکی و مقنعه وارد شد. او هم جزو همان مبارزین یک هفته‌یی بود که حالا تواب شده بود. چشمش که به من افتاد رنگش پرید و چشمش را دزدید، به او گفتم یادت هست؟ چیزی نگفت و سکوت کرد. بعد گفـت شکر محمدزاده بـا کلیه وسایلش بیاید.

ناگهان شکر ایستاد و گفت من نمی‌روم!، نه! من نمی‌روم!

اگر چه دل کندن از شکر و دوری از او برایم مثل زهر تلخ بـود، امـا او را راضی کردم که بدون ایجاد درگیری برود و نگذارد که آنها به زور او را ببرند. وقتی شکر از میله‌های زیرهـشت رد شد، آنجا ایـستاده بودم و نگاهش می‌کردم و تمام توان خودم را به‌خدمت گرفته بودم که اشک نریزم، اما او با چشمان اشکبار نگاهم می‌کرد.

خدایا!… بـا همه سلولهای حواسم چهرە او را و حضورش را در ذهنم تصویر می‌کردم وبـه خاطر مـی سپردم، احساس شومی به من می‌گفت دیگر شکر را نخواهی دید! و مـن بـه درگاه خدا زار می‌زدم، نه! خدا… نه!… اما همچنان سعی می‌کردم گریه نکنم.

سنگینی سیلاب خون‌آ‌لودی را پشت پلکهایم احساس مـی‌کردم و بـا تمام قدرتم از جاری شدنش جلوگیری می‌کردم. شکر در آخرین لحظه باز هم برگشت و نگاهم کرد و دستش را از دور ملتمسانه به سمت من دراز کـرد، من هم از پشت میله‌های آهنی زشت و بی‌رحمی کـه قلبم از آن عبـور کرده بود، دستم را به سمت او دراز کردم. او از در آهنی بند خارج شد و من هنـوز دستم به سمت او دراز بود و همه وجودم شکر را فریاد می‌کرد.

به تخت بالایی سلول پناه بردم تنها جایی که داشتم و سیلاب اشکی را کـه تا آن موقع مهارش کرده بودم، زیر پتو رها کردم. سه روز در کشاکش تب و درد، خواب شکر را می‌دیدم. شکرعزیزم، شکر نازنینم، دوست یگانه‌ام، دوستی کـه مثل او دیگر هرگز نیافتم.

شکر محمدزاده

آنچنان که بعدها از بچه ها شنیدم، شکر بعد از این جابجایی، تاسال ۶۷ که در جریان قتل‌عامها وفاداری به آرمانش را با نثار خونش اثبات کـرد، همواره در سلولهای انفرادی و بندهای تنبیهی اوین، در ۳۱۱، در بند موسوم به آسایشگاه و غیره… در رفت وآمد بود.

شکر در اثر شکنجه های مداوم و بیماری‌های مختلفی کـه جسمش را درهم کوبیده بـود، رنج بسیار کشید. به شدت ضعیف و خمیده شده بود و دیگر به آسانی قابل شناسایی نبود. بچه‌هایی کـه با او بودند می‌گویند اما روحش مثل کوه بود، استوار و تسخیرناپذیر! انگار هیچ چیـز آن را تکان نمی‌داد. آخـر او شخصیتش را با روح مقاومت یک خلق پیوند داده بود و با آن سلاحی ساخته بود که دژخیمان را به زانو درآورد. دیگرهیچ شکنجه‌یی وجود نداشـت که او را از پای بیندازد.

آزادی

چند روزی بود که حکم زندان من به اتمام رسیده بود. صدایم کردند. همان آخوند ناصری بود. پرسـید حکمت تمام شـده برای آزادی حاضری مصاحبه بکنی؟ پاسخم منفی بود و به بند برگشتم. فکرنمی کردم آزادم کنند، ولی چند روز بعد صدایم کردند و به اوین فرستادند.

فکر می کردم چه شده؟ لابد دور جدیدی از بازجویی و شکنجه در پیش است، اما پس از دو روز که آنجا بودم، از زنـدان آزادم کردنـد. «ماخالا»‌ و پدرم دنبالم آمده بودند. ۲۰ روزی بود که به آنها اطلاع داده بودند می خواهند آزادم کنند و آنها هر روز به جلو در زندان می‌آمدند. ولی چون آزادم نکرده بودند دیگـر کسی به سراغم نمی آمد ولی »ماخالا« که همراه پدرم، هر روز به در زندان مراجعه می‌کرد، آن روز مرا تحویل گرفتند.

وقتی کمی از زندان دور شدیم، بـه پدرم و «ماخـالا»  گفتم بایستند. می خواستم از دور، یک بار دیگر اوین را ببینم. ایستادم و به آن که مثل روح خمینی و مثل یک هیولا در آن دره چمباتمه زده بـود، نگـاه کـردم. بـا خودم اندیشیدم چه قلبها که پشت این دیوارها می تپند؛ چه چشمها که از پنجره‌های کوچک و میله‌دار سلولها به آسمان و به خورشید، که کی طلوع خواهد کرد، دوخته شده‌اند.

در دلم غریدم، نفرین بر تو ای هیـولا کـه چه نازنین‌هایی را بلعیدی! نفرین بر تو ای هیولا کـه چه امیدهایی را خاکستر کردی! نفرین برتو که چه عزیزانی را از ما ربودی! نفرین!…  و یاد روزبه کوچولو و آرزوی بزرگ او افتادم و در دل غریدم: اما به خدا و به آزادی سوگند، ویرانت می‌کنیم! ویرانت می‌کنیم!…

و به‌راه افتادم.

خروج از نسخه موبایل