از كتابی به قلم هنگامه حاج حسن – قسمت نوزدهم
در چهار شماره قبلی از سری خاطرات زندان به قلم هنگامه حاج حسن که در کتاب چشم در چشم هیولا به چاپ رسیده است، نویسنده شرایط طاقتفرسای قفس که خودش ۹ ماه آن را تجربه کرده بود شرح داد؛ پروژهای برای به ندامت کشاندن گسترده زندانیان که البته در نهایت با شکست روبرو شد. از این شماره به بعد روایت مشاهدات هنگامه از شکنجهیی فرا طاقت انسانی موسوم به واحد مسکونی که منجر به عدم تعادل روانی زندانیان شده بود را میخوانیم و با چهره مقاوم زنانی آشنا میشویم که بر همه سختیها و بر جنایات دژخیمان غلبه کردند.
واحد مسکونی
بیماران روانی
روزهای سختی در پیش بود. بیماران روانی عرصه را بر همه تنگ کرده بودند. این شکنجه جدیدی بود که از قرنطینه شروع شد، یک شکنجه روحی جدید. فریده راه میرفت و به همه فحش میداد. به خـودش هم فحش میداد، گاهی هم خودش را میزد. این از محصولات «واحد مسکونی» بود.
زندانی را شکنجه میکردند و با صحنهسازی به او میگفتند فلانی ترا لو داده و او گفت تو این کارها را کردهای (که عمدتاً هم دروغ بود) آنقدر آن شکنجه را ادامه میدادند تا او باورکند که این حرف حقیقت دارد و دوستش خیانت کرده و این دروغها را علیه او سر هم کرده است و از او میخواستند که خودش هم راجع به نفرات دیگر بگوید و بنویسد و آن قدر شکنجه میکردند تا از او هم چیزهایی در بیاورند و بعد خود او را و به اصطلاح اعترافاتش را وسیله اعمال فشار روی دیگران میکردند.
بعد آنها را با هم روبرو میکردند و… به این صورت یک عدم اعتماد و نفرت بین خود زندانیان به وجود میآوردند. به همین دلیل این افراد حتی از نگاه کردن به یکدیگر میترسیدند. چون گاهی یکی را به شدت شکنجه میکردند که بگوید آیا دیگری به او نگاه کرد یا نه؟ آیا سلام کرد یا نه؟ به این جهت آنها ساعتها رو به دیوار مینشستندکه با کسی برخورد نکنند تا زیر شکنجه بروند. این را شکر بعدها به من گفت.
شهین جلغازی را در قرنطینه شناختم، مثل شیر میغرید و بسیار جدی بود. او نیز ماهها در قفس بود فکر میکنم از بند ۸ به قفس منتقل شده بود. شهين در جریان قتل عام سال ۶۷ اعدام شد و در تمام این سالها نیز در بندهای تنبیهی اوین زیر شکنجه بود.
شورانگیز کریمی هم در قرنطینه بود. اول او را نشناختم. چون قبل از زندان که او را دیده بودم دختری جوان و کم سن وسال بود، ولی الان بعد از حدود ۳ سال، انگار ۳۰ سال پیر شده بود و زن مسنی به نظر میرسید. با چشمهایی گودرفته و قامتی خمیده، یک دستش نیز بالا نمیآمد و بیحرکت بود.
یک روز حاجی به قرنطینه آمد و مثل همیشه مزخرفاتی گفت؛ ناگهان گفت خانم دکتر کجاست؟ شوری خانم؟ و من یک مرتبه یادم آمد این زن مسن، همان شورانگیز دانشجوی پزشکی است که یک بار هم به خانه ما آمده بود.
وقتی حاجی رفت گفتم شورانگیز خودت هستی؟ جواب مثبت داد. گفتم پس چرا نگفتی؟ لبخندی زد. معمولاً بچههایی که رژیم روی آنها حساس بود، برای اینکه بقیه به خاطر تماس با آنها زیر فشار قرار نگیرند، سعی میکردند خیلی با بچهها نجوشند. گاهی هم که بچهها میخواستند با آنها گرم بگیرند، میگفتند من اعدامی هستم، بهتر است علناً با من تماس نگیری!
شورانگیز زیر شکنجههای وحشیانه رژیم بود و دستش هنگامی که روزهای متمادی قپانی آویزانش کرده بودند از کتف در رفته و همانطور مانده بود و اکنون نیمه فلج بود. با همین وضعیت، شورانگیز براساس برنامه کارگری، کارهای بند را انجام میداد و نمیگذاشت کسی به جای او و در نوبت او کارگری بدهد و با یک دست همه کارها را انجام میداد. آرامش عجیبی داشت و بسیار خونسرد بـود و حاجی به این دلیل روی او حساس بود که علیرغم این همه شکنجه، شورانگیز همچنان مغرور و خونسرد مقاومت میکرد. شورانگیز هرگز به بندهای عادی نیامد و همواره در تنبیهی بود و بالاخره در قتل عام ۶۷ اعدام شد.
یک روز آخوندی به نام انصاری به قرنطینه آمد و گفت ما از طرف آقای منتظری برای بررسی وضعیت زندانها آمدهایم. شکایاتی شده که بعضی کارهای خودسرانه انجام میشده است و «امام» (خمینی) اطلاع نداشتند و … او آشکارا و وقیحانه دروغ میگفت؛ خود خمینی جلاد حکمهای اعدام را تأیید میکرد و خودش دست باز به همه بازجویان و جلادانش داده بود که جان و مال و ناموس مجاهدین برای آنها حلال است. حالا این آخوند فریبکار میخواست ما را رنگ کند. فکر میکرد با یکمـشت حزباللهی نفهم طرف است.
او ادامه داد شما هم بچه مسلمان هستید، ما میخواهیم شما را آزاد کنیم ما میخواهیم شما فقط دست به سلاح نبرید وگرنه همین الان مگر مردم به «امام» فحش نمیدهند؟ کی با آنها کار دارد شما فقط سلاح را زمین بگذارید!
یکی از بچهها، یادم نیست کی بود، گفت: آقا ببخشید! کدام یک از ما سلاح داشته که الان باید زمین بگذاریم؟ آخوند گفت: بله، ما میدانیم خیلی از شما جرم اینطوری نداشتهاید و همینها را داریم بررسی میکنیم؛ و خلاصه منبرش را ادامه داد.
ما متوجه شدیم که تضادهای درونی رژیم در رابطه با زندان است و به خصوص بعد از این کارهای احمقانهیی که در زندان کردهاند و نتیجهیی هم نداده و بعد از این که همه طی این مدت تقریباً ممنوعالملاقات بودند و در نتیجه اعتراضات و فشار خانوادهها و اجتماعیشدن مسأله … حالا این شکاف به وجود آمده و آنها بر سر این قضیه به جان هم افتادهاند.
مریم محمدی بهمنآبادی را روزی صدا کردند. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود و از خوشحالی بچهها را بغل کرده و میچرخاند، پرسیدیم چه خبره؟ گفت به من عفو خورده؟ ما هم خوشحال شدیم و گفتیم یعنی آزاد میشوی؟ گفت نه بابا، ابدم شد ۱۵ سال! ما که ناراحت شده بودیم، گفتیم اینکه خوشحالی ندارد! گفت: واقعاً شما فکرکردهاید من اینقدر ساده هستم که خیال کنم اینها آزادم میکنند؟ بعد هم به خاطر این موضوع خوشحال بشوم؟! نه بابا! فقط به گشتاپو و بقیه این آشغالها فکر کنید که منتظر بریدن ما هستند اما حالا توی پوزشان میخورد. مریم هم در جریان قتل عام ۶۷ اعدام شد.
ادامه دارد…