وداع با آصف و یاران در صف اعدام

وداع با آصف و یاران در صف اعدام

فاطمه محمود حکیمی (آصف)

خاطرات زندان مهری حاجینژاد از کتاب آخرین خنده لیلا قسمت ششم

در این شماره از سری خاطرات زندان مهری حاجی‌نژاد که در کتاب آخرین خنده لیلا به رشته تحریر در آمده است لحظه‌های نویسنده از وداع با آصف و سایر یارانش که برای اعدام برده می‌شدند را می‌خوانیم و با چهره زنان مبارز و جسوری آشنا می‌شویم که مرگ را به سخره گرفتند و تا پایان بر عهدشان برای دست‌یابی به آزادی وفادار ماندند.

مثل کبوتر از میان دستهایم پرکشید

سال ۶۰  اوج اعدام‌ها بود. در اوین هر شب دسته‌دسته، دختران و پسران جوان و نوجوان در مقابل جوخه اعدام قرار می‌گرفتند. بعد از شنیدن اولین رگبار، بند در سکوت مطلق فرو می‌رفت و همه شمارش می‌کردیم: ۱، ۲، ۳، ٤ ،۵٠ ،۶٠ ،…  این شمارش تیرهای خلاص بود. با هر شلیک گویی خودم را در کنار یارانم می‌دیدم و دوباره این صحنه ادامه پیدا می‌کرد: ٧٠، ۸۰، ۹۰ و… همواره در ساعات اعدام، بند به مدت طولانی در سکوتی پر از التهاب و خشم فرو می‌رفت و زندانبانان از وحشت واکنش زندانیان غیب‌شان می‌زد. درها را قفل می‌کردند و خود را از چشم ما پنهان می‌نمودند.

ما هر روز از ساعت چهار بعدازظهر در انتظار شنیدن صدای اولین رگبار می‌نشستیم. بند ما کمترین فاصله را با میدان اعدام داشت و در واقع صحنه اعدام، پشت سرمان بود.

خاطرات دی ۶۰ ، از این نظر بسیار سنگین و فراموش‌نشدنی است. زندانبانان به تازگی در سلولها را باز کرده بودند و ما دیدیم که سرتا سر بند پر از دوستان و آشنایان عزیزی است که آخرین بار همدیگر را در خیابان یا سر قرار یا در یک نشست یا در تظاهرات دیده بودیم. و از آن پس دیگر خبری از هم نداشتیم. و حالا همه دوباره به هم می‌رسیدیم و همدیگر را در آغوش می‌کشیدیم و به سرعت می‌پرسیدیم اسمت چیست؟ وضع پرونده‌ات چگونه است؟

چون اسمهایمان اغلب مستعار بود و ما می‌باید این اسامی را یاد می‌گرفتیم. بعضاً نیز به‌طور واقعی هیچ چیزی بیشتر از همان اسم، از همدیگر نمی‌دانستیم.

در یکی از روزهای دی‌ماه در حالیکه تازه داشتیم ظروف ناهار را جمع‌آوری می‌کردیم، … از بلندگو صدای کریه و منحوس زندانبان زن بلند شد که حدود ۱۵ اسم را خواند و از آنها خواست که به دفتر بند مراجعه کنند. ضربان قلبها بالا رفت… این شکل لیست خواندن یک پدیده جدید بود. آیا می‌خواهند آنها را جا به‌جا کنند؟ آیا می‌خواهند بدون این که ما بفهمیم آنها را برای اعدام ببرند؟ …

کسانی را که خواندند، تقریباً همه از بند ما بودند. در حالیکه از اتاقها بیرون آمده بودیم، آصف، زهرا، فرح و سایرین را دیدم که شاد و خندان و سرحال به سمت درِ بند می‌رفتند و ما در حالی‌که دلمان نمی‌خواست از آنها خداحافظی کنیم و ته دل هنوز امید داشتیم که برگردند، با نگاهمان بدرقه‌شان می‌کردیم. دقایقی طول نکشید که برگشتند. به همه گفته بودند بروید وسایل‌تان را جمع کنید ساعت چهار بعدازظهر بیایید.

نگهبان اشتباه کرده و زودتر از موعد نفرات را صدا زده بود. دیگر برای همه ما محرز بود که این آخرین ساعاتی است که با همرزمان عزیزمان هستیم. همه دور و برشان می‌چرخیدیم، گاه آنها را می‌بوسیدیم و گاه می‌گفتیم سلام ما را به بچه‌ها، آنهایی که قبلاً تیرباران شده بودند، برسانید… آیا اینها همه خواب و کابوس نبودند؟ افسوس که همه چیز واقعی بود…

بچه‌ها بعد از جمع کردن وسایل شخصی‌شان مشغول سفارشات بودند. بعضی‌ها وسیله‌یی را برای یادگاری دادن به مادر یا خواهرشان جدا می‌کردند و به هم‌اتاقی‌ها می‌سپردند. آنها در لحظه‌های رفتن چقدر شاد و سرحال بودند و این ما بودیم که بغض جدایی را در گلو و سنگینی آن را هم‌چون دماوند روی قلبمان احساس می‌کردیم. اما بالاخره تصمیم گرفتیم که فضا را تغییر بدهیم. بنابراین شروع کردیم به خواندن:

بخوان کاین راه طولانی

به پایان می‌رسد آخر

زمستان می‌رود آری

بهاران می‌رسد آخر…

این صدا را هنوز بعد از گذشت ٢٢ سال از آن روزها در گوشم حس می‌کنم و همراه طنین صدای آن سرودخوانان آزادی، صدای سوت آصف[1] در گوشم زنگ می‌زند که همیشه به صدای سرودخوانی بچه‌ها اضافه می‌شد. از ساعت سه بعدازظهر همه در دو طرف راهرو طولانی و تنگ و تاریک بند صف کشیده بودیم، صفی طویل و فشرده برای آخرین وداع با مسافران سبکبال و عاشق و بی‌تاب. راستی پس از عاشورا، در کجای جهان کسی چنین تابلویی سرخ‌فام و سرشار از عشق و ایمان و فدا را سراغ دارد؟

آن چهره‌ها و آن برق نگاه‌هایی را که ایمان به افق‌های آینده از آن می‌تراوید، هیچ‌گاه از یاد نخواهم برد. دلم می‌خواست آخرین نفری باشم که با آنها خداحافظی می‌کنم.  از تماشای آنها سیر نمی‌شدم. کاروانی از یلان رویین‌تن…

آصف که تا زمانی که در زندان بودم نفهمیدم اسم واقعیش چه بود، هم‌چون سرداری جلو همه حرکت می‌کرد و می‌گفت:‌ چه‌ها عجله کنید! هواپیما می‌خواهد پرواز کند. وقتی نزدیک در بند رسید، ترانه «همسفر» را با سوت زیبایی برای همه‌مان زد. هنوز نگاه آخرش را با چشمان سیاهی که مثل ماهی بی‌قرار در تنگ آب دودو می زد از یاد نمی‌برم. وقتی قدم برمی‌داشت احساس می‌کردی آهویی تیزپاست و وقتی نگاه می‌کرد، برق چشمانش، زلالی چشمه بود، که در میان چهره‌یی سفید چون مهتاب، می‌درخشید. وقتی او را برای آخرین بار در آغوش گرفتم و بوسیدم احساس کردم تمام توانش را به من بخشید و لحظه‌یی بعد مثل کبوتر از میان دستهایم پرکشید.

نفر بعدی زهرا بود که پشت سر آصف حرکت می‌کرد. اسم اصلی او را هم هرگز ندانستم. ما به خاطر جثه کوچکش به او موش می‌گفتیم. شیری در جثه موش! با او روزهای بسیاری را در راهرو بند سرود خوانده بودیم، سرودهای قسم، آزادی و…  و حالا… نمی‌خواستم باور کنم که تا دقایقی دیگر زهرا از پیش من خواهد رفت. آخرین حرفش به من این بود:

محبوبه نازنینم، محکم باش! هر وقت دوباره به سازمان رسیدی سلامم را به مسعود برسان و بگو من حتی اسمم را هم نگفتم، تو فقط بدان که من سمنانی بودم، خانواده‌ام هم نمی‌دانند که من چه شدم.

وقتی از هم جدا شدیم، شروع کرد با صدای بلند خواندن:

ای آزادی در راه تو بگذشتم از زندانها،

پرپر کردم قلب خود را چونان گل در میدانها

تا بشکوفد گلبانگ تو بر لبهای انسانها…

و حالا این فرح بود که با چهره‌یی سرخ و سفید، که حالا بیشتر هم برافروخته شده بود و چشمهای آبی دریاگونه‌اش در برابرم قرار داشت. وقتی او را درآغوش کشیدم، گفت فرصت کم است باید زودتر بروم، بسیار عجله داشت و با هرکس خداحافظی می‌کرد دیگر پشت سرش را نگاه نمی‌کرد.

صف آنها همچون رودی در حرکت بود و تک به تک از لابه لای جمعیت خود را به در بند می‌رساندند، چه لحظاتی بود! دلم نمی‌خواست این صف به انتها برسد و ما باز صدای تیرها خلاص را بشنویم و بشماریم. دلم می‌خواست زمان را متوقف کنم، دلم می‌خواست با آنها بروم، دلم می‌خواست یک کاری بکنم، اما خودم هم نمی‌دانستم چه کاری!

از لحظه‌یی که آنها خارج شدند سکوتی سنگین همه بند را فراگرفت، بندی که به خاطر حضور بیش از ٦٠٠ زندانی، همواره باید با صدای بلند صحبت می‌کردیم تا صدای همدیگر را بشنویم حالا در سکوت مطلق فرو رفته بود و همه ما در درون برای عزیزترین‌هایمان اشک می‌ریختیم و با آنها پیمان می‌بستیم که راهشان را ادامه خواهیم داد.

حدود ساعت ۱۹ بود که صدای مهیب رگبار را آمیخته با دو صدای متفاوت شنیدیم، یکی نعره‌هایی بود که «مرگ بر منافق!» را فریاد می‌زدند و در میان این صدای کریه، صدای قوی وکوبنده‌یی نیز به گوش می‌رسید که تکرار می‌کرد «درود بر مجاهد… درود بر…» و بقیه صداها در صدای مهیب رگبارها محو شد. همه خود را به میله‌های پنجره چسبانده بودیم، چند بار صدای وحشتناک تیرباران که مشابه ریختن انبوهی تیرآهن بر زمین بود در فضا طنین افکند و سپس تک‌تیرها شروع شد، با هر صدای تیر چهره یکی از بچه‌ها جلو چشمم می‌آمد و صحنه رزم آخرش در مقابل جوخه را تصویر می‌کردم.

عدد آن شب ۶۵ بود، برخی می‌گفتند ۶۷ ولی اکثریت با ۶۵  بود. بعد از اتمام آخرین صدای تیر از سراسر بند صدای سرود برخاست. آن شب حتی تا ساعت ١٢ شب هم سروکله زنهای پاسدار پیدا نشد. آنقدر از خروش و فریاد «مرگ ظالمان» ما در وحشت بودند که عین روباه در سوراخ‌هایشان خزیده بودند.


[1] مجاهد شهید فاطمه محمود حکیمی (آصف) در سن ٢١ سالگی در زندان اوین به جرم هواداری از مجاهدین و پایداری بر دفاع از آرمان آزادی تیرباران شد. آصف که نام اصلیش فاطمه محمود حکیمی بود تا آخرین لحظه حتی نام خودش رو هم به جلاد نگفت. آصف فامیل مادرش بود که او را خیلی عزیز می‌داشت.

در دادگاه چند دقیقه‌ای وقتی حکم ۱۵سال زندان به او داده می‌شود، فاطمه با جسارت خطاب به آخوند قاضی می‌گوید: «من مجاهدم و رهبرم رجوی است، ۱۵ سال که سهل است، اگر یک قرن هم در زندون بمانم، حتی یک لحظه دست از مبارزه‌ام نمی‌کشم.»

خروج از نسخه موبایل