خاطرات زندان مهری حاجینژاد از کتاب آخرین خنده لیلا – قسمت هفتم
در این شماره از سری خاطرات زندان مهری حاجی نژاد که در کتاب آخرین خنده لیلا به چاپ رسیده است، نویسنده که آن زمان یک دختر دانشآموز بوده است باز هم پرده از جنایات دژخیمان حکومت ملایان در اسارت و زندان در حق زنان مجاهد بر میدارد و حماسه زنان مجاهد در اسارت را بازگو میکند.
اعدام اشتباهی
سال ۶۰ به خاطر حجم بالای دستگیریها، اتفاقهای عجیب و غریبی در زندان میافتاد که فکر میکنم مشابه آن را هیچ کس در هیچ جا ندیده است. یکی از این اتفاقات بسیار دردناک، اعدام بیحساب و کتاب و اعدام اشتباهی افراد بود. نقل و انتقال زندانیان در داخل زندان، به این صورت انجام میگرفت که همه نفرات را پشت سرهم ستون میکردند و هر کس گوشه لباس نفر جلویی را میگرفت و حرکت میکردند. یا یک طناب به دست زندانیان میدادند، آنها این طناب را میگرفتند و راه میافتادند. یکی از خواهران همسلولیم ماجرایی را که برای خودش پیشآمده بود این گونه برایم تعریف کرد:
حوالی غروب یکی از روزهای زمستان ۶۰ از ساختمان دادستانی بیرون آمدیم تا ما را به بند برگردانند. نگو که در همان لحظه صف دیگری نیزکه شامل زندانیان اعدامی بود، همزمان از ساختمان بیرون آمد. هنوز اول راه بودیم که صف ما از وسط قطع شد و چون چشمبند داشتیم، اشتباهی به پشت صفی رفتیم که آنها را برای اعدام میبردند. کمی که جلو رفتیم، احساس کردم مسیر اشتباه است و همان مسیر هر روزی نیست. به زندانبان گفتم مگر ما را به بند نمیبرید؟ او با اخم وتخم گفت نه! مگر نشنیدی که شما برای اعدام میروید؟! دیدم هیچ جوری نمیشود به این مزدور حالی کرد که این وسط اشتباهی صورت گرفته است.
لذا با صدای بلند داد زدم که برای چی مرا برای اعدام میبرید؟ بازجویم گفته به بند بروم.
چند بار تکرار و سماجت کردم که بالاخره ناگزیر شد مرا از صف جدا کند تا ببیند موضوع چیست؟ همان موقع دختر دیگری که اسمش نسرین بود نیز با صدای بلند گفت مرا هم اشتباهی آوردهاید من تازه امروز دستگیر شدهام، اشتباهی هم دستگیر شدهام و اصلاً کارهیی نیستم، مرا کجا دارید میبرید؟ زندانبان داد کشید ای منافق داری سوءاستفاده میکنی! و او را هل داد توی صف و صف را به سوی محل اعدام حرکت داد. از آن پس دیگر هیچوقت از آن خواهر خبری نشد و چنین کسی به بندها نیامد. معلوم شد آن دختر را همان روز و بدون احراز هویت اعدام کردهاند.
بعداً شنیدیم نظیر این اتفاق، بازهم پیش آمده ولی بچهها به سرعت واکنش نشان داده و صف را متوقف کرده و اصرار کرده بودند هرطور شده اسمشان چک شود و از رفتن به میدان اعدام سرباز زدند.
جنگ رو در رو
یک روز صبح بچههایی که از بازجویی شبانه برگشته بودند، از یک حماسه صحبت میکردندکه شب قبل در بازجویی شاهدش بودند. داستان بازجویی و شکنجه قهرمانی بود به نام اعظم که زیر تازیانه فقط فریاد میزد: «درود بر رجوی، مرگ برخمینی» و همچون شیری میغرید.
من اعظم را از بیرون میشناختم، از بخش دانشآموزی جنوب تهران منطقه خزانه بود. اعظم دختری بود با چشمانی قهوهیی و تیپی ساده و جنوب شهری و به غایت خونگرم و دوستداشتنی. در سال ۵۹ ، من و اعظم در ارتباط نزدیک با هم کار میکردیم و هر دو از این که در ارتباط با مجاهدین هستیم، سرشار و سرخوش بودیم.
خبر دستگیری او در زمستان ۶۰ را از زندانیانی که برای بازجویی به محل دادستانی میرفتند، شنیدم. آوازه مقاومت اعظم در زیر شکنجه در همه بندها پیچیده بود. او در شعبه ٧ اوین که به عنوان مخوفترین شعبه با شکنجهگرانی وحشی معروف بود بازجویی میشد. در همان شب مورد بحث، ۴۰۰ ضربه کابل پی درپی به او زده بودند و او فقط فریاد میزد: «درود بررجوی، مرگ برخمینی»، و این باعث میشد که بازجو وحشیترشده و بیشتر و بیشتر بر پا و پشت او بکوبد.
زندانیانی که آن شب در راهرو شعبه بودند، که از جمله یکی دو نفر هم از هماتاقیهای ما بودند، از این جنگ شکوهمند که بین جلاد و یک دختر مجاهد جریان داشت، سخت به هیجان آمده بودند و فردای آن روز که به بند بازگشتند از ماجرای شب قبل و مقاومت حماسی اعظم برایمان تعریف میکردند.
ما همیشه شنیده بودیم که زیر شلاق دژخیم، هر زندانی تا ١٠٠ ضربه به هوش است و بعد دیگر از هوش میرود ولی اینکه اعظم این همه استقامت داشت و تا ۴۰۰ ضربه را یکنفس تحمل کرده بود شگفتانگیز بود. چند ماه بعد اعظم را بهطور اتفاقی دیدم، کف پاهایش هرکدام بهاندازه یک تخممرغ گوشت اضافه آورده بود و خودش هم زیر حکم اعدام بود. ولی دیگر هرگز او را ندیدم. بعداً شنیدم این مجاهد قهرمان درجریان قتلعام سال ٦٧ ، اعدام شده است.

عشقی که هرگز نمیمیرد…
دربند ۲۴۰ بالا، مدتها با جلیله فروتن[1] هماتاقی بودم. جلیله یک معلم انقلابی بود که همزمان در درمانگاه هم کار میکرد. او در خرداد ماه ۶۱ ، در ٢٧ سالگی دستگیر شد. جلیله فروتن هنگام دستگیری یک دختر یک ساله به نام حمیده داشت. همسر جلیله مجاهد شهید حمیدرضا مرتضایی نیا ازکادرهای مشهد بود. حمید در رشته راه و ساختمان فوقمهندسی گرفته بود. او در ٢٧ دی ۱۳۶۰در سن ٣٠ سالگی در تهران به شهادت رسید.
جلیله فروتن در شعبه ۴ بازجویی میشد. دژخیمان بارها او را به زیر شدیدترین شکنجهها بردند اما او هرگز از آرمان خود دست بر نداشت. او بسیار صبور بود و در همه کارها کمککار دیگران بود.
جلیله پس از تحمل چهار سال اسارت در شکنجهگاههای قرونوسطایی آخوندها از زندان آزاد شد. او در شهریور ۶۶ به ارتش آزادیبخش پیوست و سرانجام در سال ۶۷ در عملیات فروغ جاویدان جان پاکش را فدای آزادی خلق و میهن محبوبش کرد.
در بند ٢۴٠ ما هر دو شاهد رویدادهای بسیاری بودیم و خاطرات زیادی برای همدیگر تعریف کردیم. یکی از تکاندهندهترین رویدادها که جلیله خود شاهد آن بود و برایم تعریف کرد رویکرد انقلابی نیره، شیر زن مجاهد خلق بود.
جلیله گفت: اوایل سال ۶۱ رضا کیوانزاد که در یکی از بخشهای اجتماعی سازمان در تهران کار میکرد، توسط دادستانی دستگیر شد و زیر شکنجه برید و کارش به خیانت کشید. نیره همسر رضا آن موقع مخفی بود. رژیم رضا را وادار کرد که برای نیره دام بگذارد تا او را دستگیرکنند.
وقتی نیره دستگیر شد، بازجو که از علاقه او به رضا خبر داشت، تصور میکرد میتواند با انگشت گذاشتن روی این عواطف، نیره را درهم بشکند و به همین خیال، صحنهیی ترتیب داده بود که رضا و نیره همدیگر را در همان اتاق بازجویی ملاقات کنند. در این ملاقات رضا شروع کرد به نصیحت کردن نیره و گفت مقاومت فایده ندارد، این کارها بیهوده است و…
اما نیره که پیش از این نیز از خیانت رضا باخبر شده بود، در همانجا خروشید، از جا برخاست و به روی رضا تف انداخت وگفت: خائن از من دور شو! تو خائنی و دیگر بین من و تو هیچ رابطهیی وجود ندارد.
بازجو به رضا گفته بود خب حالا خودت باید زنت را به حرف بیاوری و از رضا خواسته بودکه خودش نیره را کابل بزند و نیره زیرکابل میخروشید و سرود میخواند، گویی با پیروزی در این فتنه و آزمایش دشوار، آتش مقاومت در وجودش شعلهورتر شده بود.
دژخیم گمان میکرد با این شیوهها و با سوءاستفاده از عواطف همسری، میتواند یک زن مجاهد را درهم بشکند ولی نمیدانست که مجاهد خلق وجودش در گرو عشقی بسا بزرگتر است که دیگر عشقها در برابرش رنگ میبازند. نیره سرانجام راه پرشکوه خود را تا قله شهادت سرفرازانه پیمود.
رضا تصور میکرد که با بهدام انداختن همسرش، خوشخدمتی خود را به اثبات رسانده و رژیم به او رحم خواهد کرد. اما نمیدانست که باتلاق رژیم انتها ندارد و رژیم پس از سوءاستفاده از او، خودش را نیز اعدام کرد.
[1] جلیله فروتن، معلم، پس از تحمل سالها رنج اسارت در زندانهای قرون وسطایی آخوندها به ارتش آزادیبخش پیوست. او به هنگام شهادت در عملیات فروغ جاویدان ۳۴ ساله بود.




















