عصر يكي از آخرين روزهاي شهريور ماه سال 60، مثل هر روز تعدادي زنداني جديد به بند ما منتقل مي شدند. در بين آنها دختري بود با كت و دامن زرشكي و بلوزي صورتي، سفيد رو با چشماني آبي و چهره اي شبيه نقاشي هاي مينياتور… چقدر اين دختر زيبا بود.
او با سري بالا و پاهاي شلاق خورده و با حالتي پر غرور و بي اعتنا به «پاسدار راحله» نگهبان زندان، وارد بند شد و در همان بدو ورود شروع به بگو مگو كردن با پاسدار بند كرد.
به آرامي دستش را گرفتيم و توي شلوغي بند او را به كناري كشيديم كه با پاسداران در نيافتد، زيرا در آن روزها با ساده ترين بهانه و به راحتي آب خوردن ، بچه ها راهي جوخه اعدام مي شدند.
بعد از چند سوال و جواب دوستانه با او فهميديم كه نام او سوسن صالحي، 16 ساله و محصل دبيرستان و تنها دختر خانواده است. پدرش داراي دكتراي حقوق سياسي و مادرش پرستار ارشد يكي از بيمارستانهاي تهران بود. پرسيديم: كجا و چرا دستگير شدي؟ پاسخ داد: توي خيابان و به عنوان مشكوك!
رسيديم به سال 64… و پس از پشت سر گذاشتن سالهاي سخت فشار و تنبيه، تجديد ديدار با دوستان و هم سلولي هاي سابق چقدر شيرين و دلنشين بود. بعد از مدتها سوسن را ديدم.
و سرانجام در تابستان داغ و تبدار 67، همان فصل قتل عام گلها… مجاهد فداكار سوسن صالحي عليرغم داشتن 12 سال حكم، به همراه هزاران زنداني سياسي ديگر سربدار شد.