اعدام ريحانه، «ننگ خونين» در «هزار لايه دسيسه»(قسمت سوم)
نوشته زیر به قلم شاعر و نویسنده مقاومت ایران کاظم مصطفوی گذری است کوتاه و موشکافانه بر خاطرات ریحانه جباری، دختر قهرمانی که تک و تنها و به قیمت جان در مقابل خواست دستگاه وزارتی و قضاوتی رژیم آخوندی برای همکاری ایستاد
و به جرم دفاع از خود، بیگناه و معصوم به پای چوبه دار رفت. اما خون او گواهی شد جاودانه بر شگردهای کثیف و قساوت رژیمی که همواره قربانی را به جای دژخیم به مسلخ می برد.
این نوشته در چند قسمت در سایت کمیسیون زنان شورای ملی مقاومت منتشر می شود. قسمت سوم:
در يكي از اولين روزها ريحانه را صدا مي كنند. نه براي بازجويي و شكنجه. بلكه براي شنيدن «واقعيت»! از زبان خود ريحانه بخوانيم: «سالن بسیار بزرگی که دورتادورش میز بود. دیوارها تا نصفه، سنگ مشکی بود. یک در کوچک و یک اتاق شیشه ای. مرا به اتاق شیشه ای بردند. یک میز و چند صندلی. دو مرد مسن با ریش نشسته بودند. دستور دادند دستبندم را باز کنند و برایم چای بیاورند. با این که تابستان بود ولی به شدت سردم بود. چیزی شبیه به هم خوردن دندانها و لرزیدن صدایم هنگام حرف زدن. مردان مسن گفتند که ما مربوط به این اداره نیستیم و از رهبری آمده ایم. می خواهیم بدانیم واقعیت چیست. فقط گوش کردند. نه چیزی نوشتند و نه من چیزی نوشتم. و پس از آن هرگز در هیچ کدام از مراحلی که گذراندم ندیدمشان». روشن است كه آنها چه كساني هستند و براي تعيين تكليف نهايي چه چيزي مأموريت داشته اند. شاملو مي گويد: «این پرونده برای ما بسیار پرهزینه است. تو باید چیز دیگری بگویی»
به قول خود ريحانه «بازجويي» ها با واژه شيك «بازپرسي» آغاز مي شود: «سه مرد بودند. یکی که به نظر رئیس بود و بعدا فهمیدم اسمش شاملو است. بازپرس شعبه یک امور جنایی . . . سوسمار پیر لقبش داده بودم. همان که چند روز بعد از دستگیری، با حرفهایش دندانهایش را در گوشتم فرومی کرد. مثل یک سوسمار. دیگری کمالی بود. افسر اداره دهم آگاهی شاپور. سومی راننده بود. مهر آبادی».
ريحانه دربارة شكنجه هايش مفصل نوشته است. از جمله: «دو مرد به من نزدیک شدند. یک مرد تپل با هیکل معمولی و ته ریش که هرگز اسمش را نفهمیدم و مرد دیگری که اسمش سرهنگ کرمی بود. مرد تپل گفت برایم بگو چگونه قتل انجام گرفت. گفتم. گفت دختر ادا در نیار و واقعیت را بگو. گفتم واقعیت همین است که می گویم. کرمی پرید و از پشت موهایم را گرفت. سرم را به عقب کشید. درست مثل سربندی، سرم را با قدرت به عقب کشید. گردنم گرفت. همانطور که موهایم را گرفته بود مرا کشاند و داخل اتاق با در کوچک پرتاب کرد. یک میز کوچک با صندلی پشتش. دو صندلی هم آنطرف اتاق بود. پشت میز نشستم. کاغذ و خودکار دادند. بنویس. نوشتم. با دستبند نوشتم. «من وقتی مورد هجوم از طرف دکتر سربندی قرار گرفتم در دفاع از خودم به او یک ضربه چاقو زدم.» ناگهان کرمی از پشت توی سرم زد. ناگهانی بود و من گردنم را محکم نگرفته بودم. سرم روی میز خورد. کاغذ را برداشت و پاره کرد. از اول بنویس. واقعیت را بنویس. کرمی از اتاق خارج شد. مرد تپل گفت شوخی بردار نیست. تو همکاری کن، ما به قاضی می گیم که همکاری کردی و بهت تخفیف میدن. فردا می خوان خانواده ات رو، همه شونو بازداشت کنن. نمیخوای بهشون رحم کنی؟ گریه ام گرفت. گفتم واقعیت همینه. باور کنید. چرا منو زد؟ مگه چی باید بنویسم؟ گفت تو رو زد؟ تو به این میگی زدن؟ گفتم من چیز دیگه ای ندارم که بگم و فقط همونا رو می نویسم. گفت حتما باید بتکونن تو رو؟ کرمی برگشت داخل اتاق. با دو مرد دیگر. یکی قدبلند و ریش دار و دیگری متوسط و بدون ریش. آن دو نفر نشستند روی صندلی. مرد تپل پشت سرم بود. کرمی داد زد می نویسی یا نه؟ تا حالا اراجیف بافتی، حالا راستشو بگو. مرد تپل گفت نه الان همکاری می کنه. الان مینویسه. یه کم فرصت بدین. داره فکرشو جمع میکنه. دوباره نوشتم. «من در حالی که مورد هجوم سربندی قرار گرفته بودم در دفا. . .» مرد تپل سرم را به عقب کشید و مرد بی ریش چند سیلی در دو گوشم زد. چپ راست، چپ راست. و من اولین کتک واقعی را در زندگیم خوردم. کرمی داد می زد اسم این مرد چه بود؟ گفتم سربندی . بلندتر داد زد اسم کوچکش؟ و من نمی دانستم» در جاي ديگر نوشته است: «روزها را به روال حیوانی در قربانگاه گذراندم. وقتی گوشم داغ می شد از ضربه های دست سنگین بازجو، دردش از بین می رفت و دیگر عذاب نمی کشیدم. پس کرمی بارها و بارها کاغذی روبرویم گذاشت و نوشتم و پاره کرد»
در بازجويي ها رد «شيخي» آمده است. ريحانه نوشته: «سه مرد هیولا در اتاق کوچک منتظرم بودند. کرمی نبود. به محض ورود دستبندم را به صندلی بستند و مجبورم کردند روی زمین بنشینم. خسته بودم. سرم را روی کفه صندلی گذاشتم. صدایشان را تشخیص نمی دادم. یکی بعد از دیگری فریاد می زدند: فکر کردی خیلی زرنگی؟ از تو گنده تراش اینجا موش شدن. تو جوجه میخوای ادای کی رو دراری؟ هر چی می پرسم بلند جواب بده. شیخی اونجا بود مگه نه؟ گفتم توی راه پیاده شد. ولی وقتی می خواستم فرار کنم در رو باز کرد . . . توی پشتم چیزی حس کردم. باد کردن پوستم را حس کردم. و . . . تق . . . . پوستم شکافت. بعد از صدای تقه ریزی که با عصبم شنیدم، تازه آتش گرفت. سوخت. و من فریادی کشیدم از نای دل. گوشم از صدای فریادم درد گرفت. من صدای شلاق را نمی شنیدم. شلاق نبود، طناب نبود. چوب نبود. هرگز نفهمیدم که در آن چند روز با چه آتشم می زدند آن سه اژدهای آتش افروز. فقط صدای فریادم در گوشم می پیچید که خدا لعنتت کنه. و محکم تر آتش می ریخت بر پشتم. و من افتاده بر زمین، حقیر و خوار، غرق در آب دهان و آب بینی و اشکم بودم. دستهایم که بر صندلی بسته بود بالاتر از تنم، موقع پیچ و تاب گر گرفتن، از زیر بازوانم بی حس شده بود».
شدت شكنجه ها به قدري بالا است كه ريحانه مجبور به اعترافهاي كاذب مي شود. به او خبر دستگيري خانواده اش را مي دهند در يكي از اين بازجويي ها بازجو مي گويد: «مادرت آزاد خواهد شد، اگر بنویسی» و ريحانه براي آزاد شدن مادر مي نويسد: «بعد از ضربه ای که به سربندی زدم، شیخی در را باز کرد و داخل شد. با سربندی درگیر شد. او را به زمین انداخت. سربندی از خانه خارج شد و شیخی یک مجسمه را که در آنجا بود برداشت و رفت و من بعد از او از خانه خارج شدم». ريحانه در اين موارد حرفهاي مختلفي زده است. اما از آنجا كه تمام حرفها انتشار بيروني نيافته و اصلا معلوم نيست در چه شرايطي آن حرفها، كه گاه ضد و نقيض هم هستند، زده شده ما نمي توانيم به آنان اتكا كنيم. اما تلاش هاي بازجويان قابل توجه است. شاملو(سوسمار پير) يك بار به ريحانه گفته است: «تو قدرت سازماندهی داری. . . پس می توانی به شکل سازمانی اقدام به قتل کنی»!
ريحانه مورد مضحك و در عين حال قابل تأملي را نوشته است. او بايد اعتراف كند كه: «قرار بود عملیاتی در قبرس انجام دهید. مردی که در قبرس رستوران دارد رئیس کل این عملیات است». و ريحانه مي نويسد: «من می نوشتم. می نوشتم که . . . مرا برای جاسوسی آموزش داده اند». اقرار به قتل «به شكل سازماني» و «آموزش جاسوسي» و «عمليات در قبرس» و اين لاطائلات گرهي از مشكل شكنجه گران باز نمي كند. شكنجه ها شدت مي يابد و ريحانه گوشه اي ازحقايق تلخ و ضد انساني شكنجه زنان را مي نويسد: «بازجو مرد است و هرگز نمی فهمد زنان در ایام ماهیانه، درد دارند. کرختی و کوفتگی دارند. بیحال و رنجورند. و همین که راه می افتند و به سوال و جواب می رسند، خودش عذاب است. بازجوی مرد نمی داند زانویی که به سینه زن می خورد در این ایام یعنی چه؟ نمی دانم چرا زنان وقتی پسر می زایند، به آنان نمی گویند که خودشان چه حالی دارند. تا وقتی پسرکشان بزرگ شد و شغلش بازجویی، بدانند چگونه زانو را بزنند توی دل متهم. متهمی که از قضای روزگار زن است و از بد حادثه در سخت ترین ایام زندگیش»
از مجموعة اين نمونه ها به خوبي برمي آيد كه ريحانه را نه در روز سوم آبان۹۳ كه از همان شب دستگيري اش، در ۱۶تير۸۶ ، به صورت روزانه زجركش و اعدام كرده اند. رسوايي برخوردها با او به حدي است كه حتي قاضي كوه كمره اي، يكي از قاضيان دادگاه، مي گويد: «آقا جان این دختر را می گوییم جوان بوده و فریب ظاهر را خورده اصلا نامسلمان و بد، آن آقا که متدین بوده و میانسال، چگونه خود را در شرایط خلوت با زن نامحرم، آن هم در مکانی که متعلق به او بوده قرار داده؟» ريحانه در اين باره نوشته است: «افسوس که او عوض شد و قاضی دیگری به جای او نشست. حسن تردست»
(ادامه دارد)
