روز شنبه ۱۷ شهریورماه ۱۴۰۳، سارا دلدار از بازداشت شدگان اعتراضات سراسری ۱۴۰۱، به دلیل عفونت ناشی از وجود ساچمه در سر و بدنش در بیمارستانی در رشت درگذشت.
سارا دلدار در جریان قیام ۱۴۰۱ در حین کمک به مجروحین هدف شلیک پاسداران و مأموران امنیتی رژیم قرار گرفت. وی در مرداد ۱۴۰۲ در زندان لاکان رشت زندانی و تحت شکنجه هم قرار گرفته بود.
بنا به گزارشهای منتشره در شبکه های اجتماعی، وی در دوران حبس درد و رنج بسیاری را متحمل شد ولی پرسنل زندان از دادن دارو به وی خودداری می کردند. یک شب که او حالش خیلی بد بود، به در می کوبید درخواست دارو داشت، اما نگهبان زندان به او گفت «بهانه نیار و نقش بازی نکن» و از بردن او به بهداری و رساندن دارو به او خودداری کرد.
سرانجام در دیماه ۱۴۰۲، سارا دلدار به صورت مشروط و به منظور معالجه آزاد شد.
اما پس از گذشت ۹ ماه از آزادی مشروط، وی در اثر گسترش عفونت ناشی از وجود ساچمه در بدن و سرش فوت کرد. سارا دلدار از ۶ماه قبل در زندگی نباتی به سر می برد. وی تنها ۲۸سال داشت.
در آستانه سالگرد قیام ۱۴۰۱، مأموران اطلاعات رژیم به خانواده سارا دلدار فشار وارد کرده بودند که درگذشت او علنی نشود. به همین دلیل مراسم تدفین وی تنها با حضور تعداد محدودی از افراد خانواده انجام شد.
افکار جسمی درهم شکسته اما روحیه ای شکست ناپذیر
سارا دلدار پیش از این در پیج خود نوشته بود:
فردا روزی که یک سال پیش از دادگاه مستقیم به زندان لاکان رشت برده شدم، هیچ حس و درد و ترسی نداشتم یا حتی نگفتم با خودم کاش این کارو نمیکردم چون من کاری نکردم جز اینکه زخمیا رو نجات دادم و جراحی کردیم و سکوت نکردم در برابر وجدانم و جز قلمی که جز راستی هیچ ننوشت.
روزها گذشت داخل زندان و تا حکمم اومد دو تا جرم یک سال و سه ماه و ده روز و شش ماه و خورده ای موندم و آزادی مشروطم اومد. این مدت هر چقدر هر ثانیه چه چیزایی گذشت و بگم بازم کمه از بهداشت از دعواها از سرما از گرما از اینکه آرزوت باشه ماه و آسمونو ببینی ولی خب همه این چیزا و صد برابرش برای وطن کمه.
وقتی که اومدم به هیچ کس نگفتم تا استقبالم نیان تا هیچ گلی نیارن وقتی آزادی هیچ معنی نداشت.
روزها گذشت همش فکر و ذهنم زندان بود پیش دخترایی که کمکشون کردم ترک کردن. پیش اینکه وای دعوا نشه وای برف نیاد سردشون میشه حتی غذاهایی که هوس کرده بودن برام درست میکردن نمیخوردم تا اینکه گفتم اینجوری نمیشه باید بلند شم مثل همیشه رفتم سر کار خودم از صبح تا شب درگیر کردم تا برسم خونه بخوابم و فکری نکنم همه رو محل کار خندوندم و انرژی دادم تا اینکه کم کم مریض شدم پیگیری کردم دکتر رفتم تا اینکه هر روز بدتر شدم. گفتم شایدچون من کبدم مشکل داشت
این عفونتارو گرفتم یه هفته بیمارستان خوابیدم دیگه آدم قبل نبودم ضعیف ضعیف شدم کمخونی شدید و بزرگ شدن طحال و کلیه و تخمدان بعد دیدم بچه هایی که از زندان اومدن خیلیاشون بیماری زمینهای گرفتن.
ولی با تمام این رنج ها دردا ساچمه ی تو بدنم و سرم، هر لحظه ناخوداگاه میبینم خیابون پر از صدای تیر و خون، رژه میرن تو ذهنم و جز مشت کردن ناخن داخل گوشتم هیچ تسلی نیست.
ولی باز هم با تمام وجود به تمام شیر زنان سرزمینم افتخار می کنم و روحم پیش خواهرای تو بند که تمام رنجاشونو دیدم و باهاشون زندگی کردم.